پاییز دختریست ساده، محجوب، با وقار که هر روز دلش را در دست میگرد وبه من هدیه میدهد و مرا با نام کوچکم آشنا میسازد پاییز دختریست که مرا پاره ی تن خود میداند و آرام هر شب نوازش میکند چشمانش بارانها ابر در بردارد و گونه اش سرخ از شرم بوسهای باران پاییز دختریست با گیسوانی رها درباد و سینه ای پُرمهــر غمگین که میشود غروب را به ارمغان میآورد و چشم میبندد لیلی داستانهای کهن در دلم؛ آینه پاییز دختریست که مرا دوست دارد و من او را پیشتر دوست میدارم من عاشق اسمش، برگ برگ تنش و روز وماهش شده ام او مرا میبوسد او مرا میخواند او مرا شاعر اسمش ساخته است "پاییز " دختریست... که من اورا مهرویا میخوانم !!!